انعکاس آینه دل

خاطرات وسروده ها و دلنوشته های عکاس

انعکاس آینه دل

خاطرات وسروده ها و دلنوشته های عکاس

خاطره انقلابی دیگر از دوران کودکی

بنام خداوند جان وخرد

******************* 

 سلام عزیزان همدل و همراه  

مدتیست که وبلاگ شقایقهای سرخ فام بدلیل نا معلوم تو منطقه ما از دسترس 

 خارج شده به همین دلیل تا رفع مشکل مطالب و خاطراتم را اینجا خواهم نوشت 

اگر شما هم مشکلاتی در دریافت وبلاگ شقایقهای سرخ فام  مشاهده کردید بنده 

 را بیخبر نگذارید .....متشکرم

*************************************************  

امتحانات پایان ترم تموم شد وخدا را هزاران مرتبه شکر که توانستم دوباره اینجا بنویسیم

راستی 6 بهمن تولد وبلاگ شقایقهای سرخ فام و تولد دردانه پسرم بود اینو گفتم که هرکی بخواد تبریک بگه زودتر بگه چون خودمم  دیر اعلام کردمش... بهونه اعلام دیرش هم همون بالا ذکر شد خدمتتون

مطلب دیگر اینکه بازهم وبلاگ این جانب دچار مشکلاتی هست که سعی میکنم رفع شون کنم اگر بازهم با مشکلی مواجه شدین حتما خبرم کنید تا سریعا برطرف بشه

***********************************

بگذریم...............................................

 راستیش خاطره  ای تو ذهنم بود که میخواستم اول اونو اینجا بیارمش اما دیدم چندان مناسبتی با این ایام نداره پس گذاشتم برای موقعه ای که به یه مناسبتی بخوره تا خدمتتون تعریف کنم

اما خوب دهه فجرنزدیکه  ..فکر کردم یک خاطره از سال آغازین انقلاب از خودم بهتون بگم  چون قبلا هم بیان خاطرات کودکی  در این وبلاگ سابقه داشته....

 سال گذشته یکی دوتا از خاطرات دوران اوایل انقلابو و 8و9 سالگیم را بهتون گفته بودم ویادمه از جو موجود اون دوران در شهرها وجو کشمکشهای سیاسی اش هم شاید اشاراتی داشته ام از اونجایی که بچه ها بیشتر تحت تاثیر محیط و بزرگترهاشون هستند و رفتارشون هم از روی شناخت  ومعرفت نیست وبلکه از روی تقلید از بزرگترشونه خوب ماهم که اون وقتا بچه بودیم  و انقلاب... منقلاب حالیمون نبود که چیه بلکه فقط احساس میکردیم یه اتفاقی تو شهر افتاده که محیط با اون محیط فبلی  یه فرقی کرده ...مثلا عکس شاه بالای تخته سیاه کلاس دیگه دیده نمیشه... یا هروقت از میدونی عبور میکردی دیگه خبری از مجسمه شاه یا پدرش رضا شاه نبود بلکه بجای اون مجسمه ها یه پرچم سبز که حاکی از پیروزی اسلام در ایران بود  بچشم میخورد.

خوب و بخاطر اینکه ناظم یا نمیدونم مدیر مدرسه ما از اون شاه چی های شاه پرست بود( چه شود...شاه چی شاه پرست...) و بیشتر تحت تاثیر حرفا ی ایشون اکثر بچه ها( تو اون عالم کودکی فکر میکردند که اتفاق خوبی نیفتاده و اونایی که اومدن الان سرمملکت داری آدمای خوبی نیستند. )به دیده مثبت به علایم انقلاب نگاه نمیکردند ..خوب ما هم که عقل کل نبودیم تحت تاثیر همین القائات یه روز که با اتوبوس از یه میدانی عبور میکردیم  به طرف پرچم سبز رنگ توی میدان که قبلا مجسمه شاه اونجا نصب بود با آب دهان انداختن توهینی بچه گانه کردیم که مثلا اعتراض خودمونو نشون بدیم  (هرچند این تف سربالا بیشتر شیشه اتوبوسو کثیف کرد تا اون پرچمو) دراین حین آقایی که در نزدیکی من نشسته بود با چشم غره ای مرا خطاب قرار داد که بخاطر اینکارت خدا چشماتو کور میکنه...ما رو میگی ..با باور بچه گانه ای که داشتیم از ترس کور شدن چشمامون اونم بخاطر یه تف  بعد از تاکید شدید یه نفر تو برزخی گیر کردیم که نگو...( البته اون موقع نمیدونسیم برزخ مرزخ چیه ها فقط یه احساس بود) از ترس گریمون گرفت و بغضمون ترکید...گریه و بیچاره اون آقاهه خیلی سعی کرد که مارو آروم کنه و گفت اگه توبه کنی (به اصطلاح خودمون یه غلط کردم بخدا بگی) خدا از سر تقصیراتت میگذره.. ولی اونقدر که اول کلامش با تاکید گفت که خدا چشماتو کور میکنه .... من بیشتر اونو باور کردمنگران ...تا قضیه توبه را.. آخه خیلی ازبزرگترها شنیده بودیم که اگر خدا عصبانی بشه آدمو شدیدا عذاب میکنه ...و این شد که دیگه جرات نکردم حتی چپ به پرچم سبز نگاه کنم و شاید این نقطه آغازی بود تو ذهن من و ادامه مسبر زندگیم  که دنبال معنای سبزی یه پرچم بروم ..و به توبه اون با دین اسلام آشنا بشم و باقی قضایا.......

هرچند الان دیگه رنگ سبزچند جور تعریفو تفسیر میشه ولی اون موقع در ذهن مردم  رنگ سبز نشانه اسلام و سیدی بود نه چیز دیگری....

مطلب دیگری هم که به تازگی توسط آقا کمال خودمون (مدیر وبلاگ بارون دلتنگی) با خبر شدیم  وفهمیدیم اینه که سبزی که بعضیا تو این چند ماهه علمش کرده اند سبز آریاییه و ربطی به اسلام وسیدی ندارد... البته ما هم شنیده ایم راست ودروغش به عهده کمال جان شاید ایشان توضیحات کاملتری هم در این مورد داشته باشه که امیدوارم ما رو از اون توضیحات بی نصیب نذاره

موفق باشید و همیشه سبزو سرفراز...... البته نه هر سبزیسبز

نوشته شده :    توسط م    ع    ر

اندر حکایت اورژانس بیمارستانها

                            

بنام خداوند جان خرد 

سلام خدمت همه عزیزان 

چون پرشین بلاگ فعلا مشکلاتی داره مجبور شدم خاطره دین دفعه را در 

 این وبلاگ بگذارم 

         

آقا جان خدا بد نده یه روز شب جمعه ای کارتون بیفته به اورژانس یه بیمارستانی ...میگی خوب

اتفاقه!... منم قبول دارم اما از بد شانسی آدمه که همچین روزی که فرداش تعطیله! کارش به

اورژانس بیفته وضعیت اورژانسی میگم ها.... مریضی نه  

 چون بلاخره مریضی رو با مسکنی یا چیزی میشه یه کاریش کرد اما مسئله اگر حاد باشه چی؟

دیگه حتما باید بری بخوابی اورژانس بگذریم که از بخت بد ما........همچین شتری اومد دم درخونمون

خوابید یه سنگی خوشش اومد وشب جمعه ای خواست از کلیه ما خداحافظی کنه ودل از خانه گرم و

نرمش بکنه وتشریف بیاره بیرون نمیدونم تا بحال سنگ کلیه دفع کردین یا نه خدا نصیب هیچ گرگ بیابون

هم نکنه چاره چی بود با برادرم حدود ساعت 8 شب رسیدم اورژانس بیمارستان امام خمینی. خوب اونجا

همراه لازم دارید یعنی تو اورژانس اگه همراه نداشته باشی کسی حتی بالا سرت هم نمیاد. برادرم را فرستادن

دنبال تهیه لوازم مورد نیاز مثل سوند و....

جالبه که تو اورژانس بیمارستا ن همه وسایل مورد نیاز و اورژانسی باید توسط همراه مریضو اونم از

داروخانه های بیرون تهیه بشه بعد یه ساعتی برادرم با وسایل برگشت و نیم ساعتی هم طول کشید تا

پرستاری بیاد بالای سرمان اما از اونجایی که سنگ تو مجرای گیر کرده بود اقدامات اولیه جهت تخلیه

مثانه کارگر نیفتاد (گذشته از درد دفع سنگ کلیه عدم دفع ادرار هم باعث برگشت اون بطرف کلیه ها )

میشود که خود باعث خطرات وتحمل دردی مضاعف و زیادیست

تا ساعت 11شب ازدکتر خبری نبود والتماس ودرخواستهای ماهم بجایی نمیرسید تا اینکه یه رزیدنت ارولوژی

اومد بالا سرمون. تلاش چندین باره اش برای کار گذاری سوند هم بجایی نرسید در هر حال مجبور شد شکم

بنده را با یه آنژیو کت سوراخ کنه تا بلکه بتواند مثانه را خالی کند البته این یکی تلاشش نتیجه موقتی داشت

ومن توانستم بعد از چند ساعت تحمل فشار کمی نفس تازه کنم بنده خدا رزیدنت دستور های از بابت رفتن به

اتاق عمل اونم ساعت 8 صبح داد ورفت به اصرا من برادرم شب تو اورژانس نموند چون فکر میکردم آنژی

کار خودش تا صبح میکنه ومشکلی هم پیش نمیاد.

اما همانطور که شنیدید این راحتی موقتی بود چون با جمع شدن مثانه در عمل آنژی ازجدار مثانه جدا شد و

عملا کاربرد خودش را از دست داد .حدود ساعت 2شب مجددا درد برگشت بناچار دوباره از پرستارها خواهش

کردم برای رفع دردم کاری بکنند اما سفارش آنها فقط دعوت به تحمل بود.

(آخه یکی نیست به اینا بگه مرد حسابی اگه قرار بود این درد و تحمل کنم چرا اومدم بیمارستان؟ میموندم همون

خونه درد را تحمل میکردم) 

دریغ از حتی یک عدد قرص یا آمپول مسکن ساعت 8 صبح خبری از دکتر واتاق عمل

نبود هر چه گفتم دکتر خودش گفته صبح باید مرا به اتاق عمل ببرید اظهار بی اطلاعی کردند. گفتند دکتر ساعت

10 میاد اما اون ساعت هم از دکتر خبری نبود بیچاره برادرم که اومده بود همراه باشد هم از حرفای پرستارها

چیزی گیرش نمی آمد تا اینکه بلاخره قرار شد ما را ببرند اتاق عمل سرتان را درد نیاورم تا مرا بگزارند روی

تخت اتاق عمل سنگ خودش جابجا شد وهمراه درد بسیار شدیدی با پاره کردن مجرای دفع شد و وضعیت اتاق

عمل هم بهم ریخت وآن شد که نباید میشد به هر حال به اسم عمل نا موفق ما را به علت زخم ایجاد شده در

مجاری اداری حدود 3 روزی بستری کردند تو بخش البته خیلی خلاصه نوشتم چون خیلی مسائل هم اتفاق افتاد که

خارج از حوصله این پسته .

حال نیمدانم چطور باید از این وضعیت اورژانس شکایت کرد و آیا اصلا شکایت تنها راه چاره است ؟ جالب بود که

رزیدنتهای دکتر معالج با چه منتی میگفتند که بلاخره راه را باز کرده اند منکه منظورشان را از راه متوجه نشدم

کدوم راهو باز کردند !!!!! اینجا بود که بیاد سریال پرستاران شبکه یک افتادم و ناخواسته اورژانس اونها را با 

 اورژانس خودمان مقایسه کردم بگذریم که تو فیلم چقدر واقعیت کشور تهیه کننده این سریال بیان شده 

یانه؟... ولی تنها دعایی که بخاطرم رسید این بود که خدا هیچ کس را قسمت این اورژانس بیمارستان 

 امام خمینی ارومیه نکند.اما جالب بود که روز بعد از مرخصی هم که دکتر هیچ نظری نداده بود و مثلا  

ما را با حال رضایت بخش مرخص کردند و ما هم رفتیم سر کلاس نشستیم .نتیجه آن بود که دوباره  

تو اورژانس همون بیمارستان بستری شدیم وحدود 6 ساعتی هم دوباره مهمان آنها بودیم اما  

ایندفعه با اون روز تعطیلی خیلی فرق میکرد به همین خاطر دعایم را اصلاح میکنم

که خدا هیچ کس را محتاج اورژانس نکند واگر هم میکند روز تعطیلی محتاجش نکند

الهی آمین 

 

 نوشته شده توسط 

م   ع   ر